AA-AA

      چو کشور نبا شد تن من  مباد     بدین  بوم و بر زنده یک تن  مباد   **    همه سر به سر تن به کشتن دهیم     از آن به که کشور به دشمن دهیم

**   به پورتال افغانستان آزاد خوش آمدید!**  د آزاد افغانستان پورتال ته ښه راغلاست!**   Willkommen im Portal "Freies Afghanistan" **Will come to "Free Afghanistan" Portal ** Bien venue au Portal d,Afghanistan Librei**

زن پیشتاز

Vanguard Woman

 

کاندیدای اکادمیسین سیستانی

سیمای زن افغان درتاریخ

مقدمه:

افغانستان را گذرگاه کشورگشايان و مهاجمان بسوى هندوستان گفته اند. اين سحن به اين معنا است که در تمام اين تهاجمات و کشورگشائى ها،از دورانهاى قبل از ميلاد تا امروز، زن افغان بخاطر از دست دادن پسر، برادر، شوهر و هستى خود، درد ومصيبت ورنج فراوان را متحمل شده است . ازلشکرکشى اسکندر مقدونى در ٣٣٠ سال پيش از ميلاد گرفته تا هجوم قبايل صحرانورد يوچى و کوشانى و هپتالى (در قرون اول تا پنجم پس از ميلاد) و از يورش اعراب مسلمان در قرن هفتم گرفته تا هجوم هاى ترکان سلجوقى وترکان غُـز در قرون يازدهم ودوازدهم و از طوفان خانمان برانداز مغول در قرن سيزدهم گرفته تاترک تازى تيمور لنگ دراواخر قرن چهاردهم و از لشکرکشى هاى خانمان برانداز نادر افشار در نيمه قرن ١٨ تا هجوم هاى مکرر استعمار بريتانيا در قرن ١٩ ميلادى و از تجاوز قشون سرخ شوروى درآغاز دهه ٨٠ قرن بيستم تا بيدادگريهاى تنظيمهاى جهادى و طالبانى،وتفنگ سالاران بیباک وبی آزرم امروزی در دولت حامدکرزی، همواره زن افغان در اين کوره بيداد و تباهى تاريخ سوخته است.

وقتى تاريخ را ورق ميزينم  مى بينيم که در طول دو صد سال اول تاريخ اسلام ، سرداران تباهکار عرب چگونه براى غارت کابل لشکر کشی میکنند و کابل شاهان به مقاومت می پردازند وگاه مجبور میشوند تا پيمانهاى صلح را با قشون اعراب امضا کنند وهمراه با این پیمان ،از ده تا بيست ميليون درهم ، همراه با دو هزاربرده نابالغ و کنيزکان صغير ازجانب کابل شاه به لشکرگاه اعراب فرستاده ميشد و هزاران مادر و خانواده را بخاطر برده شدن فرزندان نوجوان شان و يا به کنيزى رفتن دوشيزگان جوان داغديده ميکرد .

کدام افغان باسواد است که نداند سلطان علاءالدين غورى بخاطر چی به لقب «جهان سوز» مشهورگشت ؟ او چنان يک سلطان مستبد و ظالمى بود که وقتى غزنى را فتح کرد، دستور داد تا هفت شبانه روز شهر پرشکوه غزنه در آتش بسوزد و مردمان بى گناه آن شهرتا هفت شبانه روز قتل عام شوند، و زنان و دختران شهر به اسارت در آيند. بنابر اين دستور وحشيانه قيامت صغرا در شهر غزنه بر پاشد و زنان و مادران آن سرزمين بيک باره در غم برباد رفتن هستى ، شرف و ناموس و همه چيزخود در آتش خشم و غضب آن سلطان جنايتکارچون دانه هاى اسپند بريان شدند.بُست دومين شهر با شکوه آل محمودغزنوى بود که بدستور اين سلطان قهاربسرنوشت غزنى گرفتار شد و زنان ومادران بسيارى برباد رفتند.

تاریخ گوهی میدهد که مغولهاى چنگيزى نه تنها به مردان و زنان جوان و پدران کهنسال رحم نمى آوردند، بلکه براى ايجاد ترس و رعب در دل مردم ، حتى کودکان شيرخواره را از سينه مادران برميگرفتند و در جلو چشم آنان با سرنيزه خشم خود شکم ميدريدند، اين درد را تنها زن اين سرزمين تحمل کرده ميتوانست.

زمانى که تيمور به خشم مى آمد و فرمان قتل عام مردمان شهرى را ميداد، اين مادران و زنان اين ديار بودند که شوهران يا برادران و يا پسران جوان خود را از دست ميدادند ودر سوگ از دست دادن عزيزان خود بجاى اشک خون ازديده ميريختند.

بنابرين ميتوان گفت که: زن افغان، مظلومترين و مصيبت ديده ترين ورنجکشيده ترين زن در روى زمين است که در طول تاريخ بار اين همه مصيبتها را بردوش خود حمل کرده است. داستانهاى مملو از فداکارى زنان افغان بخاطر مردان مورد علاقه شان در عين غم انگيزبودن خود، بيانگر عمق مظلوميت ومحروميت توأم با احساس لطيف زنانه است که مناسبات مرد سالارى را در مقاطع مختلف زمانى و مکانى به نمايش ميگذارند. از آن جمله ميتوان از داستانهاى عاشقانه بکتاش و رابعه بلخى، آدم خان و درخانى ، بيبو وشادى ، رابيا و پتى ، بى بى مهروعاشق نامرادش نام برد. و درشمار داستانهاى عشقى ـ حماسى از داستانهاى سهراب وگُرد آفريد، رودابه و زال ، رسالت سيندخت، شاه زن کابل به نزديک سام نريمان، عشق تهمينه شاهدخت سمنگان نسبت به رستم ، رزم هاى ميهن پرستانه آذر گشسپ و زربانو ،دختران رستم با بهمن اسفنديار، داستان عاشق شدن دخترگورنگ، شاه زابلستان برجمشيد پس از نشان دادن مهارت خود شان در شکارکردن پرندگان در ملحقات شاهنامه، نام برد.

در حماسه هاى ملى و روايات کهن رزمى ميهن ، نام شيرزنانى بچشم ميخورد که از خود نقشى در تاريخ حماسى ميهن گذاشته اند.در زير رد پاى معروف ترين اين زنان سراغ گرفته مى شود.

 

زنان نامدار افغان در روايات حماسى و عشقى:

حضور زن افغان را ميتوان در اسطوره و تاريخ و در حماسه هاى رزمى و داستانهاى عشقى، در ميدانهاى شکار و اسپ دوانى و پيکار با دشمنان ميهن مشاهده کرد. در تاريخ پر فراز و نشيب کشور، ماگاه گاهى رد پاى شيرزنانى را مى بينيم که براى حفظ نام و حيثيت وطن يا نام و ننگ خانوادگى از جان گذشته اند و راه هاى دشوار گذار و مسافتهاى بسيار دور وطاقت فرسا را پاى پياده و يا با سوارى اسپ طى کرده اند تا مقصود و پيام خود را به مرد يا مقامهاى مورد نظر رسانده اند. از آنجمله اند:

 

۱- کتايون، شاه زن بلخ :

بنابر شاهنامه وقتى نيروهاى تورانى بسرکردگى ارجاسپ از آمو گذشتند وبر بلخ حمله آوردند ، شاه گشتاسپ پسرلهراسپ به سيستان رفته بود و در غياب او لهراسپ پيربايارى مردم شهرى تا آنجا که ميتوانست به مقابله پرداخت ولى سرآنجام لهراسپ از پاى در آمد و يورشگران به «آتشکده نوش آذر» حمله بردند. موبدان و هيربدان زرتشتى را در آتتشکده کشتند و آتش مقدس را خاموش نمودند، وسپس دست به غارت و چپاول و تجاوز دراز کردند. کتايون زن شاه گشتاسپ بسوارى اسپ از بلخ به سيستان شتافت و کى گشتاسپ را از مصيبت وارده مطلع ساخت و هردو با لشکرهاى سيستانى به بلخ براى بيرون راندن دشمن بشتافتند. اين مطلب را در شاهنامه چنين ميخوانيم:

زنى بود گشتاسپ را هـوشمنـد        خـردمنـد و دانــا ورايــش بلند

ازآخرچمان باره اى بر نشست        بکردار ترکان ميان را ببست

از ايوان ره سيستان بر گـرفت        وزآن کـارها مانده اندرشگفت

نخفتى به منزل چـو بـرداشتـى        دو روزه بــيک روز بگذاشتى

چنين تا بنزديک گشتاسپ شد        به آگاهى و درد لهـراسپ شد

بـدو گفت چندين چـــرا مانـدى        خـود ازبـلخ نامى چــرا راندى

سپاهى زتـوران بيـامد ببــلخ         که شد مـردم بلخ را روز تلخ

شهنشاه لهراسپ را درشهربلخ        بکشتند وشد روز ما تار وتلخ

وزآنجـا به نوش آذراندر شدند        رد  و هير بدرا همه سر زدنـد

زخونشان بمرد آتش زردهشت        نـدانم چــرا هيـربد را بکشت؟

بـبردند پس دخـترانــت اسيــر        چنيــن کار دشـوارآسان مگير

دگر دخــتـر شـاه بـه آفـــريـــد         کــه باد هوا هـرگز او را نديد

که از تخت زرينش برداشتـند        بـــرو يـاره و تـاج نـگذاشتــند

چو بشنيد گشتاسپ شد پر زدرد        زمـژگـان بــبـاريد خوناب زرد

بزرگـان ايرانيـان را بخـوانـد        شنيده هــمه پيش ايشان براند

همه زار گشتند و گـريان شدند       چـو بــر آتش تيز بريان شدند

چو شد انجمن لشکرازکشورش         سـواران جـنگ آوراز لشکرش

درم داد و از سيستان برگرفت        ســوى بلخ نامى ره اندرگرفت

(شاهنامه ،آگاه شدن گشتاسپ از کشته شدن لهراسپ)

 

۲- نبردگرد آفريد و سهراب :

يکى از دل انگيز ترين داستانهاى حماسى شاهنامه فردوسى، داستان نبرد گُردآفريد دختر مرزبان سيستان با سُهراب پسر رستم ست. خلاصه داستان چنين است : سهراب پسر رستم از شکم تهمينه دخت شاه سمنگان در رأس سپاه تورانيان عازم ايران ميگردد تا ضمن فتح ايران ، نشان پدر بجويد و او را برتخت ايران بنشاند. سهراب در راه حمله بر ايران تا پاى دژسپيد که نشيمنگاه اسپهبد سيستان بود، با موانع چشمگيرى بر نميخورد، ولى وقتى به نزديک ذژ سپيد ميرسد:

 

دژى بـود کش خـواندندى سپـيد          بـدان دژ بُـد ايــرانيان را امـيــد

چو سهراب نزديک آن دژرسيـد          هــژيــر دلاور مــر او را بــديـد

نگهـبان دژ ، رزم ديـــده هــژيـر          که با زور ودل بود وباگرز وتير

نشست از بر بـاد پيمايى چوگرد          ز دژ رفـت پـويـان بـدشـت نبـرد

بـــدان لشــکـــرتـُــرک آواز داد          چنـين گفـت: آن گـرد پهـلو نـژاد

که گُـردان کـدامنـد وجنگ آوران          دلـيــران کـــارآزمـــــوده سـران

 

مرزبان هژير فرياد ميزندکه اين لشکر از کجاست و سران شان چه کسانند؟ ولى به زودى در دست سهراب چون گنجشکى در قفس مى افتد. خبر به گژدهم پير، اسپهبد سيستان ميرسد و او تا ميخواهد نامه اى به کاووس شاه بفرستد:

 

خروش آمـد و نـاله مـــرد و زن       کـه کم شـد هـژيـر اندران انجمن

هنوز آن زمان گستهم خـُرد بود       بـه خـردى گـراينده و گــــُرد بـود

يکى خـواهرش بـود گُـرد سوار       عنـان پيچ واسـپ افگن و نامدار

کجا نـام او بــود گُـرد آفـريــــد        که چون اوبجنگ اندرون کس نديد

چـنان ننـگش آمد از کار هـژير        کـه شـد لالـه برگش بکـردار خير

بـپوشـيد درع سـواران بـجنـگ        نبــود انـــدران کـار جـاى درنــگ

نـهــان کــرد گيـسو بـزيـر زره        بــزد بــر ســـر تــرک رومى گــره

فــرود آمـد از دژ بـکـرار شيــر       کمــر بـر مـيـان بـاد پـايى بــزيــر

 

بدينگونه گُرد آفريد، دختر شجاع سيستان، مردانه وار به مقابله سهراب ميشتابد، زره برتن ميکند و خود برسرميگذارد. رويش را در نقاب و مويش را بازره پنهان مينمايد، سلاح برميگيرد وبر باد پيمايى نشسته از دژ بيرون ميتازد. گرد آفريد که تير انداز ماهرى است :

به سهراب بر تير باران گرفت چپ وراست جنگ سواران گرفت سهراب که تا آن روزکسى را در زور آزمايى و مقابله همسان خود نمى ديد، از مقاومت و ايستادگى گردآفريد بر آشفت و پيکار خونين بسر آورد و پس از تار و مار کردن همراهان گرد آفريديک بار ديگر بر گرد آفريد حمله برد و آنچنانکه فردوسى ميگويد:

 

بـزد بـــرکمــر بند گُــرد آفــريد          زره بـر تنش سر بسر بر دريـد

ز زين بر گرفتش به کردارگوى         که چوگان زباد اندر آمد بروى

 

ولى گرد آفريد شجاعانه از خود دفاع کرد وبدون آن که بهراسد، در پيچ وتاب مبارزه تيغ از ميان کشيد و :

 

بــزد نيـزه او بـدو نيـم کـرد         نشست از برزين و برخـاست گرد

 

چون ديد بيشتر از آن نمى تواندبا سهراب دست و پنجه نرم کند، روبرتافت تا خود را به دژ سپيد برساند و از آنجا با سهراب برزمد. سهراب او را تعقيب کرد و ميخواست گردآفريد را دستگير کند، گردآفريد عرصه را برخود تنگ ديد و به ناچار خُود از سر برگرفت و به گفته فردوسى :

 

رهــاشد زبنـد زره مـــوى او        درخشان چو خورشيد شد روى او

 

و آنگاه سهراب از شهامت و شجاعت همراه با زيبايى خيره کننده گرد آفريد به حيرت اندر شد وفرياد زد که : بايستد تا به او دست دوستى بدهد. گرد آفريد پاسخ دادکه :

 

کنون با گشاده چنين روى و موى        سپاه تو از تو گردد پر از گفتگوى

کـه بـا دخـــتـرى او بـدشـت نـبـرد        بــدين سان به ابـر انـدر آورد گرد

 

و بنابرين نبرد با دخترى و سرانجام دستگيرى او افتخارى براى وى شمرده نخواهد شد. اگر دوستى او را ميخواهد در پاى دژ بيايد تا جواب مهر خود بشنود. سهراب که يک دل نه هزار دل بر گردآفريد شيفته شده بود، از تصميم خودمبنى بر دستگيرى او دست کشيد و آهسته آهسته از برابر گرد آفريد به سوى دژ سپيد پيش آمد. در نزديکى دژ، اسپ گرد آفريد گام کشيد و در به رويش باز وبزودی بسته شد.سهراب در فکر زیبائی وهنر جنگی گردآفرید فرو رفت . لحظاتى بعد گردآفريد هم بنابر پيمان خود از کنگره دژ، سهراب را در پاى حصار بنگريد، ولى به جاى راه دادن به او بالبخندى گفت :

«چرا رنجه گشتى چنين باز گرد!»

 سهراب جوان که چنين پاسخى را منتظر نبود، از شنيدن چواب گردآفريددلش پر درد شد و سوگند ياد کردکه :

«به تاج و به تخت وبه ماه وبه مهر» :

 

که اين باره با خاک پست آورم        ترا اى ستمگر بدست آورم

گردآفريد در پاسخ سهراب بازهم خنديد و بعد گفت : با همه شهامت و شجاعتى که اى جوان دارى برخود غره مباش که شما «با تهمتن نداريد پاى » و «ندانم چه آيد زبد برسرت» .

جواب گرد آفريد که با غرور و نيشخند آميخته بود، احساسات سهراب را بيشتر قمچين زد، ولى چون آفتاب بر سرکوه بود، به گرد آفريد حالى نمود که فردا پگاه در دژ سپيد منتظر حمله او باشد و بعد جلو اسپش را به عقب زد و از پاى دُژ به سوى لشکرگاهش تاخت.

سهراب آن شب را در انديشه زيبايى وشجاعت و دليرى گردآفريد و چگونگى فتح دژ سپيد به سپيدى آورد، و چون خورشيد روى زمين را سپيد کرد، سواران او بر دژ يورش بردند، پس از فتح دژ ،سهراب در جستجوى گردآفريد برآمد، ولى جز همان چند نفر خدمتگاران و سپاهيانى که در اول به او تسليم شده بودند، اثرى از گردآفريد وبرادر وپدرش درآنجا نيافت، زيرا گردآفريد باپدر و کسان خود همان شب از راه زير زمينى دُژ که سر به بيابان در مى آورد، سالم بدر رفته بودند:

 

بــزير دژ انــدر يکـى راه بـود     کجا کژدهم زان راه آگاه بود

همـان شب از آن راه کـژ دهـم     برون شد همه دوده با او بهم

 

وبدين ترتيب شکارى که سهراب در صدد به دست آوردنش بود، از دام پريد و فقط خاطره شهامت و شجاعت گردآفريد، در ياد سهراب باقى ماند که سبب رنج و غم درونى او ميگرديد.

دژ سفید درسیستان در نزدیک ولسوالی جوین موقعیت دارد، ودرتاریخ سیستان هم به نام دژ سفید یاد شده واز مردم محل روایت میشود که در داخل این دژ راه زیرزمینی هست که باری دوتا گاو در آن داخل شدند واز محل روستای سمور که ۱۵ تا ۲۰ کیلومتر دورتر از دژ سفید است از زیر زمین بیرون آمدند. پایان